حدود يكسال و نيم در دوره هاي آموزشي زبان فارسي پهلوي استاد عزيز جناب آقاي فريدون جنيدي كه همشيه پاينده باد در بنياد نيشابور حضور داشتم كه مي شود گفت از بهترين دروه زندگي ام بوده است. اين كلاسها علاوه بر آشنايي با الفبا ، چگونگي نوشتن و خواندن زبان پهلوي با فرهنگ و آداب و رسوم ايرانيان باستان آشنا شدم و از همان روز نخست چيزهاي شنيدم كه فكر مي كردم از كره اي ديگر آمده ام . هرچيزي كه استاد مي گفت برايم تازگي داشت كه تا آنروز هيچگاه نشنيده بودم .با كلمات و معاني آنها و چگونگي ورود ويا خروج آنها از زبان فارسي و ريشه بوجود آمدن آنها و... .
براي نمونه مفهوم " آتش پرست" كه اروپائيان و ديگر مردم دنيا ايرانيان باستان را متهم نموده و مينمايند به عبادت آتش به عنوان "بت" و خود ما هم به علت نا آگاهي و يا آگاهانه به آن دامن مي زنيم را بيان مي كنم.
برخي از واژهها در درازناي تاريخ دگرگون ميشوند، و برخي نيز معناي خويش را از دست ميدهند و مفهومي تازه به خود ميگيرند، و برخي اگر چه خود در معني ديگرگون ميشوند، اما در واژههاي ترکيبي معناي اصلي خويش را نگه ميدارند.
از واژههاي گروه نخست، واييتي اوستايي را که در پهلوي وات خوانده ميشد، در فارسي دري باد، در کهکيلويه و نيشابور باي، و در گويش «اورامي» کردستان وا ميخوانند. اين واژه همان است که در مفهومي ديگر در همه جاي ايران، در ترکيب «اي واي»، يا «واي بر تو»، يا «واي من» به صورت واي تلفظ ميشود... و نيز همين است که در انگليسي «ويند» خوانده ميشود و در زبان فرانسه بدان «وان» ميگويند! «واي» به معناي فرشته موکل بر باد در کيشهاي آريايي باستان به گونه وايو تلفظ ميشود و در «ريگ ودا» نامه ديني هندوان به همين صورت آمده و ستايش شده. و به شکل فرشته موکل بر باد و هوا در يشتها نيز «وايو» خوانده ميشود ضمن آنکه به خود باد، چنان که گذشت وايتي ميگفتند.
نمونه واژههاي گروه دوم... افسوس است که در تمام نوشتههاي باستاني از پهلوي و فارسي دري تا قرن هشتم به معني ريشخند و تمسخر ديده شده است، اما کمکم معني خويش را از دست داد، و به معني دريغ... و ابراز اندوه به کارمي رود.
بهترين نمونه از گروه سوم، سه واژه ميان، کمر، و کمربند است.
ميان که امروز معني بين، يا وسط را به خود گرفته بخشي از پيکر است:
ميانت را و مويت را اگر صدبار پيمايي / ميانت کمتر از مويي و مويت تاميان باشد
بندي که به ميان بسته ميشود «کمر» بوده است:
ســياوش بيــامــد کـمــــر بر مــيــان / سـخـــن گفـت با مـن، چــو شـيــــر ژيان
از اين شعر پيداست که شخصي که آهنگ انجام کاري را دارد، کمر به ميان ميبندد، اما خدمتکاران و بندگان، بنا به موقعيتي که در خدمت سردار خويش بودند داشته اند به چند گونه خويش را در بند يا مقيد فرمانهاي او نشان ميدادهاند:
1- دختران دست بند به دست ميکرده اند، که من دست بسته و فرمانبر توام:
پرستـار، پنجاه، با دست بند / به پيش دل افروز تخت بلند
يا هنگام به بند کشيدن زال در زمان بهمن و بردن او با دست بند (دستوار):
که پيش تو دستان سام سوار / بيامد چنين خوار، با دستوار
دختران و پسران گوشواره به گوش ميبسته اند که ما گوش به فرمان توايم:
همان طوق کيخسرو و گوشوار / همان ياره گيو گوهر نگار
3-بستن طوق به گردن، که گردن ما در فرمان تست، و مثال آن هم در شعر پيش آمده
4- با بستن پاي اورنجن يا خلخال بدان بدان معني که پاي ما، در بند تست.
5- بستن کمر در خدمت سردار، که ما همواره آماده خدمت هستيم
تو فرزند من باشي و من پدر / پدر پيش فرزند، بسته کمـر
يا:
مرا گـر پذيري تو با پير ســر / زبهــر پرستش ببندم کمــر
هر دو شعر از پيام و نامه افراسياب به سياوش براي پذيرفتن او در توران زمين.
پس آن کسي که کمر ميبندد، بنده و خدمت گذار است و در اين شعر معروف باستاني اين معني به خوبي، خويش را نشان ميدهد:
اي اميري که اميران جهانت خاص و عام / بنده و مولاي هستند و کمربند و غلام
که درآن، کمربند به معني بنده همراه با سه واژه مترادف خود آمده.
علامت بندگي با داشتن گوشوار، هنوز در عبارت غلام حلقه به گوش برجاي مانده. و علامت بندگي يا کمر را هنوز در عبارت نوکر کمربسته به زبان ميآوريم! و از اين عبارات، واژههاي مرکب در فارسي بسيار است که به کمک آن ميتوان پي به معني اصل و ريشه آن برد.
***
يکي از واژهها يا فعلهايي که در فارسي معني معادل خويش را تقريبا از دست داده پرستيدن است که آن هم، معني خويش را هنوز در واژه پرستار به خوبي حفظ کرده است.
پرستار اسم فاعل و به معني خدمت گذار است پس ميبايستي که اصل فعل يعني پرستيدن، به معني خدمت کردن بوده باشد.
در يکي از شعرهاي پيشين از پرستان با دستبند از پرستاران با دستبند ياد کرده شد، و اينست چند نمونه ديگر:
به کاخ اندرون شد، پرستار وش / بر شاه بر، دست کرده به کش
که در اين سخن، پرستار و بنده در کنار هم و به يک معني در برابر آزاد و بزرگوار آمده. از ريشه فعل با افزودن «نده» نيز صفت فاعلي، يا اسم فاعل پديد ميآيد.
گفتن گوي گوينده
پس پرستنده نيز ميبايستي به همين معني پرستار يعني کسي که خويشکاري (وظيفه) او خدمت کردن است؛ بوده باشد. و اين شعر از پندهاي بزرگمهر است به انوشيروان:
پرستنده شاه بدخور ز رنج / نخواهند تن و زندگاني و گنج
همچنين از ريشه فعل با افزودن «ش» اسم مصدر پيدا ميشود، که آن هم به همان معني مصدر است. پس پرستش نيز ميبايستي که معني خدمت کردن، در ادبيات فارسي دري آمده باشد، و پيش از اين ديديم:
مــرا کـه پذيري تو با پيـر ســر / ز بهر پرستش ببندم کمر
و اگر چنين است پس ميبايستي که خود مصدر نيز به همين معني آمده باشد، و چنين است:
به بالاي سرو و به رخ چون بهار / بد اندر پرستيدن شهريار!
مهترپرست به معني کسي که خدمت بزرگ تر از خود را ميکند، در شعري که در باره تخت تا قديس و جايگاه مهتران و کهتران در آن تخت آمده:
چو بر تخت پيروزه؛ بودي / خردمند بودي و مهتر پرست
و باز:
بيايد يکي مرد مهترپرست / بفرمود، تا اسب او را ببست
خسرو پرست بندگان و خدمت کاران ويژه پادشاه، در سروده اي که به شکار رفتن خسرو پرويز را ميرساندآمده است:
هزار و صد شست خسروپرست / پياده همي رفت، ژوبين به دست
پرستنده بيشه به معني باغبان، در شعري که فرانک فرزند خردسال خود فريدون را از ترس ستم ضحاک به او ميسپارد:
پرستنــده بيشــه و گــاو نغــز / چنين داد پاسخ بدان پاک مغز
که چون بنده در پيش فرزند تو / ببـاشــــم پـذيرنـــده پنــد تـو
که در اين شعر به ويژه پرستنده هم به بيشه بر ميگردد. و هم به گاو... زيرا که هر دو براي برجاي ماندن نياز به پرستاري يا خدمت دارند.
مي پرست يا کسي که ميبايد به خم ميخدمت کند، تا آن به کار رسد:
از آنجا بيامد به جاي نشست / يکي جام ميخواست از ميپرست
و نيز در داستان پذيرايي ماهيار از بهرام گور که به ناشناس به خانه او رفته بود، و او ندانسته شب دوش را با بهرام رامش کرده بود:
که من دوش پيش شهنشاه، مست / چرا گشتم و دخترم ميپرسـت
گل پرست يا کسي که ميبايستي به به گلستان خدمت کند، تا گل به بار آيد:
نگــه کـرد دستــان ز تخـت بلنـد / بپرسيد: کاين گل پرستان که اند!
مهمان پرست، يا کسي که در برابر آيينهاي دور ايرانيان از ميهمان پرستاري ميکند، در شعري در وصف انوشيروان:
به رزم اندرون، ژنده پيل است، مست / به بزم اندرون گرم و مهمان پرست
يا در شعر نظامي در پرستش خسرو از شکر سپهاني:
بپرسيــدش کـه تو مهمــان پرســتي / به خلوت با چو من مهمـان نشـستي؟
بت پرست، يا کسي که در بت خانهها نگهداري و خدمت بتها را ميکردند چرا که بت نياز به خاک روبي، نظافت، تعمير.... دارد! و اين شعر از داستان زال و مهراب است. هنگامي که مهراب او را براي رامش به خان خود فرا ميخوانده، و زال ميگويد:
نباشـد بـدين گـفته همـــداستان / همان شاه، چون بشنود داستان
که مامي گساريم و مستان شويم / سوي خانه بت پرستان شويم
***
با اينهمه گفتار، جاي براي براي گفتاري ديگر نمي نماند که آنچه که به پرستش و خدمت نياز داشته است پرستار و پرستنده اي نيز ميخواسته است. و آتش پرست لقب کساني بوده است که در آتشکدهها به پرستش و مراقبت آتش ميپرداخته اند، تا مبادا خاموش شود... و آتش پرست پاژ نام ايرانيان پيش از اسلام، يا پاژ نام زرتشتيان نيست!
کوهستانها و کوه پايهها ايران که نخستين مراکز زندگي ايرانيان بوده است. از نظر سرماي زمستان و تابستان و برفهاي سنگين و و يخ بنديهاي هميشگي و سوز بادها در اين زمان هم که همه وسايل گرمازا در دسترس هست، چيزي نيست که از ديده هيچکس پوشيده باشد. ايرانيان باستان زمستان را با نام «زمستان ديو» ميخواندند، و در کتاب «مينوي خرد» و نيز «ونديداد» آمده است که:
«زمستان ديو به ايران ويج. پادشاه تر(حکمفرما)، و از دين (چنين) پيدا است (است) که به ايران ويج 10 ماه زمستان و 2 ماه هامين. آن دو ماه تابستان نيز سرد آب، سرد زمين، سرد گياه، و بر آنان پتياره زمستان....»
و اين مربوط به زماني است که آرياييان هنوز کوچ به دشتهاي جنوبي را آغاز نکرده بوده اند... اما همين زمان هم در کوهستانهاي کردستان و لرستان هنوز جاهايي هست که در آن تنها دو ماه تابستان باشد، آن هم ميبايستي که در اطاق در بستر با دواج (لحاف) خوابيده، يا در بخاري و منقل، همواره آتش سرخ نگه داشت... و چنين بوده است که اگر آتش در روستايي خاموش ميشد... مرگ همه ساکنان آنرا به همراه داشت!
آتش هم، چنان امروز، با کبريت و فندک روشن نمي شده است. و در زمانهاي بسيار پيش تر از آن که سنگ آتش زنه نيز پيدا شود. آتشها را از يکديگر روشن ميکرده اند. و نخستين آتش ها، از گدازه های آتش فشان برداشته شده است.
در سرگذشت ابن سينا ميخوانيم که وي روزي در دکان نانوايي کودکي را ديد که براي گرفتن قدري آتش آمد که هيزم خانه خود را با آن روشن کند. «پور يسنا بدو گفت: چرا جايگاهي براي بردن آتش نياوردي؟ کودک پاسخ داد: برخي خاکستر روي کف دستم ميريزم و گدازههاي آتش را روي آن ميبرم تا گرمي آن به دستم آسيب نرساند! و ابن سينا از هوش آن کودم به شگفتا اندر شد، و وي را زير بال خويش گرفت و با نگرش و آموزش به او، از وي استادي بپرورد!»
اين کار حتي تا بيست سي سال پيش در شهرها انجام ميگرفت، و در روستاها نيز براي کمتر بکار گرفتن کبريت جريان دارد!
زندگي اجتماعي کم کم به افراد فهماند که بايسته نيست در همه خانهها همواره از آتش پرستاري شود. تا آتش نميرد... که در هر روستا، يا شهر خانه اي را براي نگاه داري هميشگي آتش در نظر گرفتند، يا خانه آتش گذاشتند... و در اين آتشکدهها افرادي را به پرستاري و پرستيدن آتش گماردند... و اينانند که با پرستش آتش از آن نگاهداري ميکنند، تا جان و روان مردمان شهر و روستا از ديو زمستان گزند نبيند!
آيين نگاهداري آتش از زمان هوشنگ گرديد؛ و ويژه زمان اشورزرتشت نيست. و ايرانيان اين وديعه گرمي بخش و زندگي ساز را که نگاه بان جان همه جانداران در برابر سرماي سخت کوهساران بوده است، وديعه اي ايزدي دانسته اند که از سوي جهان آفرين به مردمان و جانداران ميرسد.
همان طوق کيخسرو و گوشوار / همان ياره گيو گوهر نگار
3-بستن طوق به گردن، که گردن ما در فرمان تست، و مثال آن هم در شعر پيش آمده
4- با بستن پاي اورنجن يا خلخال بدان بدان معني که پاي ما، در بند تست.
5- بستن کمر در خدمت سردار، که ما همواره آماده خدمت هستيم
تو فرزند من باشي و من پدر / پدر پيش فرزند، بسته کمـر
يا:
مرا گـر پذيري تو با پير ســر / زبهــر پرستش ببندم کمــر
هر دو شعر از پيام و نامه افراسياب به سياوش براي پذيرفتن او در توران زمين.
پس آن کسي که کمر ميبندد، بنده و خدمت گذار است و در اين شعر معروف باستاني اين معني به خوبي، خويش را نشان ميدهد:
اي اميري که اميران جهانت خاص و عام / بنده و مولاي هستند و کمربند و غلام
که درآن، کمربند به معني بنده همراه با سه واژه مترادف خود آمده.
علامت بندگي با داشتن گوشوار، هنوز در عبارت غلام حلقه به گوش برجاي مانده. و علامت بندگي يا کمر را هنوز در عبارت نوکر کمربسته به زبان ميآوريم! و از اين عبارات، واژههاي مرکب در فارسي بسيار است که به کمک آن ميتوان پي به معني اصل و ريشه آن برد.
***
يکي از واژهها يا فعلهايي که در فارسي معني معادل خويش را تقريبا از دست داده پرستيدن است که آن هم، معني خويش را هنوز در واژه پرستار به خوبي حفظ کرده است.
پرستار اسم فاعل و به معني خدمت گذار است پس ميبايستي که اصل فعل يعني پرستيدن، به معني خدمت کردن بوده باشد.
در يکي از شعرهاي پيشين از پرستان با دستبند از پرستاران با دستبند ياد کرده شد، و اينست چند نمونه ديگر:
به کاخ اندرون شد، پرستار وش / بر شاه بر، دست کرده به کش
که در اين سخن، پرستار و بنده در کنار هم و به يک معني در برابر آزاد و بزرگوار آمده. از ريشه فعل با افزودن «نده» نيز صفت فاعلي، يا اسم فاعل پديد ميآيد.
گفتن گوي گوينده
پس پرستنده نيز ميبايستي به همين معني پرستار يعني کسي که خويشکاري (وظيفه) او خدمت کردن است؛ بوده باشد. و اين شعر از پندهاي بزرگمهر است به انوشيروان:
پرستنده شاه بدخور ز رنج / نخواهند تن و زندگاني و گنج
همچنين از ريشه فعل با افزودن «ش» اسم مصدر پيدا ميشود، که آن هم به همان معني مصدر است. پس پرستش نيز ميبايستي که معني خدمت کردن، در ادبيات فارسي دري آمده باشد، و پيش از اين ديديم:
مــرا کـه پذيري تو با پيـر ســر / ز بهر پرستش ببندم کمر
و اگر چنين است پس ميبايستي که خود مصدر نيز به همين معني آمده باشد، و چنين است:
به بالاي سرو و به رخ چون بهار / بد اندر پرستيدن شهريار!
مهترپرست به معني کسي که خدمت بزرگ تر از خود را ميکند، در شعري که در باره تخت تا قديس و جايگاه مهتران و کهتران در آن تخت آمده:
چو بر تخت پيروزه؛ بودي / خردمند بودي و مهتر پرست
و باز:
بيايد يکي مرد مهترپرست / بفرمود، تا اسب او را ببست
خسرو پرست بندگان و خدمت کاران ويژه پادشاه، در سروده اي که به شکار رفتن خسرو پرويز را ميرساندآمده است:
هزار و صد شست خسروپرست / پياده همي رفت، ژوبين به دست
پرستنده بيشه به معني باغبان، در شعري که فرانک فرزند خردسال خود فريدون را از ترس ستم ضحاک به او ميسپارد:
پرستنــده بيشــه و گــاو نغــز / چنين داد پاسخ بدان پاک مغز
که چون بنده در پيش فرزند تو / ببـاشــــم پـذيرنـــده پنــد تـو
که در اين شعر به ويژه پرستنده هم به بيشه بر ميگردد. و هم به گاو... زيرا که هر دو براي برجاي ماندن نياز به پرستاري يا خدمت دارند.
مي پرست يا کسي که ميبايد به خم ميخدمت کند، تا آن به کار رسد:
از آنجا بيامد به جاي نشست / يکي جام ميخواست از ميپرست
و نيز در داستان پذيرايي ماهيار از بهرام گور که به ناشناس به خانه او رفته بود، و او ندانسته شب دوش را با بهرام رامش کرده بود:
که من دوش پيش شهنشاه، مست / چرا گشتم و دخترم ميپرسـت
گل پرست يا کسي که ميبايستي به به گلستان خدمت کند، تا گل به بار آيد:
نگــه کـرد دستــان ز تخـت بلنـد / بپرسيد: کاين گل پرستان که اند!
مهمان پرست، يا کسي که در برابر آيينهاي دور ايرانيان از ميهمان پرستاري ميکند، در شعري در وصف انوشيروان:
به رزم اندرون، ژنده پيل است، مست / به بزم اندرون گرم و مهمان پرست
يا در شعر نظامي در پرستش خسرو از شکر سپهاني:
بپرسيــدش کـه تو مهمــان پرســتي / به خلوت با چو من مهمـان نشـستي؟
بت پرست، يا کسي که در بت خانهها نگهداري و خدمت بتها را ميکردند چرا که بت نياز به خاک روبي، نظافت، تعمير.... دارد! و اين شعر از داستان زال و مهراب است. هنگامي که مهراب او را براي رامش به خان خود فرا ميخوانده، و زال ميگويد:
نباشـد بـدين گـفته همـــداستان / همان شاه، چون بشنود داستان
که مامي گساريم و مستان شويم / سوي خانه بت پرستان شويم
***
با اينهمه گفتار، جاي براي براي گفتاري ديگر نمي نماند که آنچه که به پرستش و خدمت نياز داشته است پرستار و پرستنده اي نيز ميخواسته است. و آتش پرست لقب کساني بوده است که در آتشکدهها به پرستش و مراقبت آتش ميپرداخته اند، تا مبادا خاموش شود... و آتش پرست پاژ نام ايرانيان پيش از اسلام، يا پاژ نام زرتشتيان نيست!
کوهستانها و کوه پايهها ايران که نخستين مراکز زندگي ايرانيان بوده است. از نظر سرماي زمستان و تابستان و برفهاي سنگين و و يخ بنديهاي هميشگي و سوز بادها در اين زمان هم که همه وسايل گرمازا در دسترس هست، چيزي نيست که از ديده هيچکس پوشيده باشد. ايرانيان باستان زمستان را با نام «زمستان ديو» ميخواندند، و در کتاب «مينوي خرد» و نيز «ونديداد» آمده است که:
«زمستان ديو به ايران ويج. پادشاه تر(حکمفرما)، و از دين (چنين) پيدا است (است) که به ايران ويج 10 ماه زمستان و 2 ماه هامين. آن دو ماه تابستان نيز سرد آب، سرد زمين، سرد گياه، و بر آنان پتياره زمستان....»
و اين مربوط به زماني است که آرياييان هنوز کوچ به دشتهاي جنوبي را آغاز نکرده بوده اند... اما همين زمان هم در کوهستانهاي کردستان و لرستان هنوز جاهايي هست که در آن تنها دو ماه تابستان باشد، آن هم ميبايستي که در اطاق در بستر با دواج (لحاف) خوابيده، يا در بخاري و منقل، همواره آتش سرخ نگه داشت... و چنين بوده است که اگر آتش در روستايي خاموش ميشد... مرگ همه ساکنان آنرا به همراه داشت!
آتش هم، چنان امروز، با کبريت و فندک روشن نمي شده است. و در زمانهاي بسيار پيش تر از آن که سنگ آتش زنه نيز پيدا شود. آتشها را از يکديگر روشن ميکرده اند. و نخستين آتش ها، از گدازه های آتش فشان برداشته شده است.
در سرگذشت ابن سينا ميخوانيم که وي روزي در دکان نانوايي کودکي را ديد که براي گرفتن قدري آتش آمد که هيزم خانه خود را با آن روشن کند. «پور يسنا بدو گفت: چرا جايگاهي براي بردن آتش نياوردي؟ کودک پاسخ داد: برخي خاکستر روي کف دستم ميريزم و گدازههاي آتش را روي آن ميبرم تا گرمي آن به دستم آسيب نرساند! و ابن سينا از هوش آن کودم به شگفتا اندر شد، و وي را زير بال خويش گرفت و با نگرش و آموزش به او، از وي استادي بپرورد!»
اين کار حتي تا بيست سي سال پيش در شهرها انجام ميگرفت، و در روستاها نيز براي کمتر بکار گرفتن کبريت جريان دارد!
زندگي اجتماعي کم کم به افراد فهماند که بايسته نيست در همه خانهها همواره از آتش پرستاري شود. تا آتش نميرد... که در هر روستا، يا شهر خانه اي را براي نگاه داري هميشگي آتش در نظر گرفتند، يا خانه آتش گذاشتند... و در اين آتشکدهها افرادي را به پرستاري و پرستيدن آتش گماردند... و اينانند که با پرستش آتش از آن نگاهداري ميکنند، تا جان و روان مردمان شهر و روستا از ديو زمستان گزند نبيند!
آيين نگاهداري آتش از زمان هوشنگ گرديد؛ و ويژه زمان اشورزرتشت نيست. و ايرانيان اين وديعه گرمي بخش و زندگي ساز را که نگاه بان جان همه جانداران در برابر سرماي سخت کوهساران بوده است، وديعه اي ايزدي دانسته اند که از سوي جهان آفرين به مردمان و جانداران ميرسد.
با توجه به آنچه استاد ارجمند گفته است و از شواهد وقراين برمي آيد:
"آتش پرستي به معني عبادت آتش بعنوان بت ، معبود و خدا نيست بلكه به واسطه اينكه آتش هم روشني بخش و هم گرمابخش و هم پاك كننده بوده و ايجاد آن در آن زمان براي مردم به سادگي امكان پذيرنبوده است، مي بايست از خاموش شدن آن جلوگيري ميشد پس در محلي و توسط كسي از آن مراقبت و نگهداري ميشد كه آن محل و جايگاه را آتشكده وآن فرد را آتش پرست ميگفتند .
متاسفانه هم دوستان در داخل و هم دشمنان در خارج ،ايرانيان پاك نهاد داراي خداي يكتا را به عبادت آتش و بت متهم نموده اند ."
دوستان بياييد با مطالعه كتابها - مقالات - جزوات تاريخي مستند و مستدل تاريخ و فرهنگ و آداب و رسوم خود را فرابگيريم تا هر انچه را به ما ديكته كردند نپذيريم .اهورا مزدا يار و ياريگر همه ايرانيان پاك نهاد باشد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر