۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

رفتن

آری
می توان رفت به سویش با عشق
با شعر, با سبد سبز غزل
که در آغازش
شاه بیت محبت را گفت
و
د رآن صنعت ایهام گل یاس سرود
و در مطلع آن , قافیه,
قافیه را بر سر دست نسیمی ز گل سرخ نهاد
که رساند بر او
دم گرم و سخن تازه دوست
آری
می توان رفت به سویش با عشق
با چشم خمار نرگس
با شمیم گل رز
با زبان گل سرخ
زیر آن شاخه ناز
سخن عشق سرود
با ژاله مهر ومحبت
غم و اندوه ز رویش بزدود.

درد

دلی دارم درون سینه پردرد
بسان تار و نی
پراز اندوه وناله درد
پر از درد و ندارد باکی از چنگ
اگر تارش نوازی در بر گل
به هر لحظه, شب وروز
نوازد هردمی خم نآرد ابروش.

من

من مشوش
به پریشانی زلفهای کمندت در بستر باد
به سیاهی چشمان خمارت در بستر آب
خونین جگرم
به سرخی شبق در تنگ غروب
به لرزانی
یک شاخه بید در محضر آب
من پریشان و سیاه
خونین جگر ولرزان پای

رنگها

می توان سبز شد
و از دل خاک بیرون رفت
می توان زرد شد
وهمچو برگی به خزان به دل خاک خزید
می توان آبی شد
سقفی شد , چتری شد بر روی زمین
می توان سرخ شد
و در خون غلتید
بوسه زد بر لب خاک
یا چون هور زرین موی شد
و
پرتو افکند به هر سوی زمین
می توان شعشعه زد
بر رخ آبی آب
و به پرواز درآورد
همه آن قطره آب
می توان دسته ای زلف زرین را به فرستاد
به خاک
تا که بیدار کند دانه ز خواب و سبز کند شاخه ناز
می توان پرتویی از نور
فرستاد به برگ
تا که برد سبزی و بر جای گذارد
همه جا رنگ خزان