۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

درد ما درد نداری

یه دل داریم پر درد و پرخون
چنگ دنیا توی اون
قطره قطره می چکه خون از اون
درد ما یکی دو تا نیست
درد ما درد نداری
درد فقر حرمت وعشق
درد فقر شور وصفا
درد انقلاب غصه ها
درد ما درد نداری
نداشتن  فکر و اندیشه پاک
که برآرد تن آدمیزاده ز خاک
درد ما درد نداری
نداشتن احساس حیا
 از انجام گناه
نداشتن یک دل پاک
عاری از هر گونه خطا
درد ما درد نداری
نداشتن یک قصه عشق
یا یک شعر که بگه از مهر وفای آدما
درد ما درد نداری
نداشتن آواز و صدا
که بخونه گل واژه های  شور و ولا
درد ما درد نداری

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

...

در صحرا میوه كم بود . خداوند یكی از پیامبران را فراخواند و گفت : « هر كس تنها می تواند یك میوه در روز بخورد .»

این قانون نسل ها برقرار بود ، و محیط زیست آن منطقه حفظ شد . دانه های میوه بر زمین افتاد و درختان جدید رویید . مدتی بعد ،‌ آن جا منطقه ی حاصل خیزی شد و حسادت شهر های اطراف را بر انگیخت . اما هنوز هم مردم هر روز فقط یك میوه می خوردند و به دستوری كه پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود ، وفادار بودند . اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستا های همسایه هم از میوه ها استفاده كنند . این فقط باعث می شد كه میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند .. خداوند پیامبر دیگری را فراخواند و گفت :« بگذارید هرچه میوه می خواهند بخورند و میوه ها را با همسایگان خود قسمت كنند .»
پیامبر با پیام تازه به شهر آمد . اما سنگسارش كردند ، چرا كه آن رسم قدیمی ، در جسم و روح مردم ریشه دوانیده بود و نمی شد راحت تغییرش داد . كم كم جوانان آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از كجا آ مده . اما نمی شد رسوم بسیار كهن را زیر سؤال برد ، بنابراین تصمیم گرفتند مذهب شان را رها كنند . بدین ترتیب ، می توانستند هر چه می خواهند ، بخورند و بقیه را به نیازمندان بدهد . تنها كسانی كه خود را قدیس می دانستند ، به آیین قدیمی وفادار ماندند .
اما در حقیقت ، آن ها نمی فهمیدند كه دنیا عوض شده و باید همراه با دنیا تغییر كنند.




از کتاب: "پدران، فرزندان، نوه ها"
(پائولو کوئلیو)





زیستن

اگرباید زیست باخِفَت و دست از آدمیت شُست
همان به که در خاک خُفت
اگر زیستن به قیمت تازیانه است بر پُشت
و سکوت است به هنگام گفت
همان به که نازاده مُرد و نرُست
روشن نشاید چراغم به عمر
همی گفت , نکو مرد دوران دُرست
بگیرید و بندیم همه دست و پای بَریدم به بالای دار
اگر اینچنین باشدم زندگی خوار و زار

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

میلاد ستاره ها

وقتی تو مرا به مهمانی دردهای دلت
وقتی تو مرا به تماشای چشمانت
به تماشای آبشار اشکهای چشمانت
به باغستان گلهای زرد
به بوستان آکنده از درد و رنجت
به گلستان اندوهایت
به مرغزار آمال بر باد رفته ات
دعوت می کنی
دیگر نمی توانی برهانی , چشمانم را از اشک
که با بر هم زدن پلکهایم , جرقه ای و شراره ای می جهد
که مولد ستاره ای است
و این ستارگان بخت ماست
و ما مهمانیم
بر خوان جشن نگون بختی میلاد ستاره های دردمان.

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

آغاز به مردن


به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی .
به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی

زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند .
به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی اگر برده‏ی عادات خود شوی،
اگر هميشه از يك راه تكراری بروی اگر روزمرّگی را تغيير ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نكنی،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی .
تو به آرامی آغاز به مردن مي‏كنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر مي‌كنند،
دوری كنی . .. . ،
تو به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی اگر هنگامی كه با شغلت،‌ يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی،
اگر ورای روياها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
كه حداقل يك بار در تمام زندگي‏ات
ورای مصلحت ‌انديشی بروی . . .
-
امروز زندگی را آغاز كن !امروز مخاطره كن !
امروز كاری كن !نگذار كه به آرامی بميری !شادی را فراموش نكن !

پابلو نرودا _ ترجمه احمد شاملو

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

...

دود وار می پیچد به خود
چشمه رخش از خون پر
بسان روحی سرگردان
به هر سو روان
موج آسا می گذرد
جامی به دست
پر از تهی
محتاج قطره ای

قفس

دیدم آویزان قفسی بر یکی شاخه ناز
که در آن بود یکی مرغک زار
لانه اش بود به کنجی،آن دگر بود دو جام
پر ز آب بود یکی ، دیگری پر زطعام
تابکی بود د رآن دخمه تار
روبرویش آیینه ای پر زغبار
می نشست بر سر تاب هر صبح آن مرغک زار
به گمانش که ببیند هر دم آن صورت یار
می ربودش همه حس و حواس زعشق صورت یار
می سرودش غزل عشق از آن سینه سه تار
گذر عمر همین بود  سحر تا به شبق
نشستن ،دیدن روی مه، گریستن تا به فلق
صبحدمی صاحب مرغک زار آمدش که دهد اورا آب و دان
آب و دان داد ش و رفت ، باز بماند درکلبه گران
 مرغک زار بدید در  به رویش شده باز
زود پرید و بنشست بر سر شاخه ناز
چه چه زنان یارش بطلبید از سر ناز
به گمانی که در آید زقفس یار طناز
هرچه آواز بدادش که بیا دلبر من
نه جوابی بشنید نه بدید ش به چمن
و ز سر شاخه پرید ورفت  درون
که بگیرد دست یارو با هم آیند برون
از قضا صاحبش از راه رسید
در ببستش و امید زدل مرغ پر بسته پرید. 

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

انتظار

اینقدر پای دیوار سنگی انتظار
 خواهم نشست
تا تو را از سکوت
به  پهنه راه فریاد راهی کنم
گرچه سکوتت فریاد است
اینقدر در کنارت
کنار صدای به صلیب کشیده ات
خواهم خفت
تا بند صلیب ا زصدایت پاره کنی
و مرا صدا کنی

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

نمایی از زادگاهم در نوروز1389

تصاویری از اسکان عشایر

تصاویری از گوسنگان