۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

...

دود وار می پیچد به خود
چشمه رخش از خون پر
بسان روحی سرگردان
به هر سو روان
موج آسا می گذرد
جامی به دست
پر از تهی
محتاج قطره ای

قفس

دیدم آویزان قفسی بر یکی شاخه ناز
که در آن بود یکی مرغک زار
لانه اش بود به کنجی،آن دگر بود دو جام
پر ز آب بود یکی ، دیگری پر زطعام
تابکی بود د رآن دخمه تار
روبرویش آیینه ای پر زغبار
می نشست بر سر تاب هر صبح آن مرغک زار
به گمانش که ببیند هر دم آن صورت یار
می ربودش همه حس و حواس زعشق صورت یار
می سرودش غزل عشق از آن سینه سه تار
گذر عمر همین بود  سحر تا به شبق
نشستن ،دیدن روی مه، گریستن تا به فلق
صبحدمی صاحب مرغک زار آمدش که دهد اورا آب و دان
آب و دان داد ش و رفت ، باز بماند درکلبه گران
 مرغک زار بدید در  به رویش شده باز
زود پرید و بنشست بر سر شاخه ناز
چه چه زنان یارش بطلبید از سر ناز
به گمانی که در آید زقفس یار طناز
هرچه آواز بدادش که بیا دلبر من
نه جوابی بشنید نه بدید ش به چمن
و ز سر شاخه پرید ورفت  درون
که بگیرد دست یارو با هم آیند برون
از قضا صاحبش از راه رسید
در ببستش و امید زدل مرغ پر بسته پرید.