۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

بیهوده

*چه عبث بود که من
در ساحل ماسه ای اندیشه تو
قلعه ای ساخته بودم
که درآن
در گذر ثانیه ها , سپری خواهم کرد عمری
و
به تماشای شبق خواهم رفت
و
به آرامی خواهم خفت در آن
*چه عبث بود که من
در وزش باد غرور و کبرت
شمع حیاتم را روشن
و
در طی راه زکسی نور نجویم هرگز
و
بی همرهی خضر, ره به سلامت خواهم برد
* چه عبث بود که من
درآستانه پرت شدن از لب کوه
چنگ زدم به کمندت
که رها گردم از لمس سقوط
و
تو با تیزی برق نگاهت ببریدی
گره خورده به دستم چندی موی
*چه عبث بود که من
به تار بی کوک دلت چنگ زدم
تا با سرود غم عشقم تو هماهنگ شوی
چه عبث بود پیوند نگاهم با تو , چه عبث.

اندیشه من

اندیشه من
*من بر اینم گر توانم
نگذارم که فتد بر سر زلفت خم غم
و
تو با پای گل آلود سمندت
در بیشه افکار من زار
چنان می تازی
خاک بی لایقی دوستیم
می فشانی به رخ من
*من بر اینم گر توانم
نگذارم که نشیند به رخت ای ماه
گرد غم واندوه و فغان از دنیا
و
توموج وش
چنان می کوبی سیلی سهمگین
به تن ساحل اندیشه من
من چه گویم تو چه گویی
من چه بینم تو چه بینی