۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

پیشدادیان 5

زهاک پسر مرداس در اوستا آژی دهاک (آژی : مار و دهه که :ویرانگر یا دهاکه : گزیدن و نیش زدن و رویهمرفته مار نابودکننده) و پاژنام (صفت) آن ثری زفن (سه پوزه و سه دهن) و ثری کمرذ (سه سر) می باشد و در نوشته های پهلوی زهاک با پاژنام بیوراسب برابر با دارنده هزار اسب آمده است.
بنابر آنچه که در شاهنامه آمده است زهاک فرزند مرداس پادشاهی نیک نام در دشت نیزه آوران (عربستان کنونی) بود که به دام اهریمن (دشمن خوبیها ونیکی هاست و در جهان به جز فتنه وآشوب کاری ندارد و همواره برای گمراهی آدم از راه راستی و درستی در تلاش است) افتاد و با راهنمایی او پدرش را کشت و به تخت نشست .اهریمن به نشانه دوستی و مهری که به زهاک داشت دوکتف او را بوسید که بر جای بوسه های اهریمن دو مار سیاه رویید و هر چه اورا می بریدند دوباره رشد میکرد .اهریمن برای دور ماندن زهاک از گزند مارها به او گفت روزانه مغز دو نفر آدم را به آنها بخورانند و همین کار انجام شد و آدمهای بسیاری کشته و مغز آنهارا به مارها می دادند . اهریمن زهاک را به جنگ با جمشید فرستاد , او جمشید را کشت و دو دختر او را به نامهای شهر ناز و ارنواز به کاخ خود برد تا با همکاری دو تن دیگر به نامهای ارمایل و گر مایل به پرستاری و خورشگری مارها بپردازند.اما آنها آدمهای نیک دلی بودند و از این کار سخت نگران و دلگیر, پس با همکاری یکدیگر مغز یک نفر از دو نفر قربانی را با مغز گوسفندی آمیخته و به مارها می خوراندند و یک نفر را فراری میدادند وبدینگونه هر ماه 30نفر آزاد میشد.
زهاک سالیان درازی با ستم وبیدادگری مردم بیگناه را قربانی خودکامگی های خود کرد و کینه مردم روز به روز بیشتر می شد.
شبی زهاک در خواب دید سه نفر جنگاور بر او تاختند در بین آنها کوچکترین مرد با دلاوری بیشتر با گرزی بر سر او کوفت و او را دست و پابسته به کوه الوند کشانید .خوابگزاران را خواند تا خواب اورا گزارند.یکی از آنها که بی باک ونترس بود گفت هنگامه پادشاهی تو به سر رسیده و فریدون نامی به جای تو بر تخت خواهد نشست و تورا به بند می کشاند.پس دستور داد تا فریدون را بیابند و نزد او بیاورند.
فریدون ایرانی پاک نهادی بود پدرش آبتین از نژاد تهمورث و مادرش فرانک .افراد زهاک آبتین را گرفته و به بند کشیدند و فرانک برای نجات فریدون خردسال , او را به گاو چرانی نیکوسیرت به نام برمایه داد تا اورا همانند فرزاندن خود بپرورد . زهاک و یارانش دست از جستجو بر نداشتند و جایگاه فریدون از یافتند .فرانک مادر فریدون آگاهی یافت و به سمت چراگاه برمایه شتافت , فریدون را برداشت و نزد پارسایی در کوه البرز رفت و فریدون را به او سپرد و او هم پذیرفت . 16 سال بعد فریدون از کوه به دشت نزد مادرش آمد و از پدرش پرسید .فرانک داستان زندگیش را برایش بیان کرد .فریدون خشمگین شد و آتش کین در قلبش شعله ور و برای خون خواهی پدرش و مردم اراده ای سخت استوار کرد.از طرفی زهاک هنوز از فریدون ترس ودلهره داشت و به همین دلیل بزرگان و موبدان و مهتران را جمع کرد تا بر دادگری او گواهی نویسند و مهر کنند , همه بزرگان و مهتران و موبدان این کار را انجام دادند بجز مردی که فرزندانش خوراک مارهای زهاک شده بود و و آخرین فرزند او هم در بند بود برای کشته شدن او کاوه بود کاوه آهنگر, مردی
که از جور و ستم پادشاه به تنگ آمده بود و بانگ برآورد و از این کار سر باز زد و نامه را پاره کرد , با این وجود زهاک پادشاه خون آشام او را زینهار داد و پسر او را آزاد کرد.کاوه همیکه از بارگاه پادشاه بیرون آمد چرمی را بر نیزه اش کرد و مردم را به دور خویش گردآورد و به سوی فریدون شتافت(اولین پرچمی که در دنیا برای گرآوردی مردمی که هم رای هستند,افراشته شد).فریدون شادمان گشت و پرچم کاوه را بیاراست و آنرا درفش کاویان نامید

و با یاری کاوه تاج شاهی بر سر نهاد و باری جنگ با زهاک آماده شد برادرانش(کیانوش و برمایه) گرزی گاو سر برایش ساختند . فریدن سوار بر گلرنگ(نام اسب فریدون)در خور داد روز (ششمین روز ماه )به زهاک یورش برد و از اروند رود گذشت و به سمت دژ زهاک "گنگ دژهوخت "یورش برد یاران زهاک را از پا درآورد و نشان زهاک را بجز نام خدای فرو انداخت و زهاک را دستگیر کرد ناگاه ندایی آمد و فریدون را از کشتن زهاک منع کرد . او زهاک را به کوه دماوند برد و در آنجا در شکاف کوه که ته آن ناپیدا بود به بند کشید .