۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

قصه من

قصه من همین که با تو گفتم
روایت من
هیچ کس نمی فهمد
چه بر من آمده است
کس نمی داند
برای چه؟
که این نامه ,نامه من بی شک حصار پولادین اذهان را پاره نمی کند
اذهان مسخ شده , محصور دنیای پوچ و بی ارزش را
و
من می سوزم , آه بر لب,سوز در دل
و
بانگی بر نمی آید , افشانده نمی شود دستی از پس روایت من
افسوس و صد حیف از این روایت بر باد رفته و نامه ناخوانده
گذشت و می گذرد
عمر من و عمر حصار پولادین
اما چه غمین و چه آلوده؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر